یکی از خوش شانسی هایی که تو زندگیم داشتم اینه که خودم رو خیلی درگیر احساساته ناپایدار نوجوانی نکردم. نمی گم تا حالا از کسی خوشم نیومده. نه! ولی هیچوقت احساساتم رو جدی نگرفتم و بهش پر و بال ندادم. بخاطر همین تا این سن چالش های احساسی ای رو نداشتم.(اما حالا مدتیه که این چالش هارو پیدا کردم ) حالا می خوام بعد از مدت ها هرچی که درباره این موضوع وجود داره رو اینجا تخلیه کنم. موضوعی که حتی تو ذهنمم اجازه نمی دادم خیلی جریان داشته باشه. اما بعد از این همه مدت دارم فکر می کنم شاید فرار کردن ازش و انکار کردنش راه حل درستی نباشه. روز ها گذشتن و این وضعیت هیچ تغییری نکرد. من به فردی احساس پیدا کردم.( احساس؟ )حتی نمی تونم اسمش رو احساس بذارم چون خودمم می دونم صرفا یه تلقین بود و دلیلش عدم شناخت اون فرد بود. معمولا ما از آدم هایی که ازمون دورن بت می سازیم و شک ندارم اگه اینجوری نبود حسی هم شکل نمی گرفت. در نهایت اون فرد رو شناختم اما دیر بود چون اون حس یا وابستگی یا توهم یا هرچی که بود، شکل گرفته بود و کنترلش سخت بود. من این رو باور دارم که این احساس نیست و فقط توهم و تلقینه. حتی اسمش رو اون چیزی که عموم بهش
کراش می گن هم نمی تونم بذارم. نمی دونم اسمش رو چی می شه گذاشت. ولی بالاخره ذهن من رو مدت ها درگیر کرد و ذهنِ زیادی خیال پرداز من خوراکش رو پیدا کرد و من رو تا مرز جنون کشوند. من نه به اون شخص لعنت می فرستم و نه به این احساس. چون معضل اصلی ذهن من بود. و سیستم عجیب و غریب و به شدت آسیب پذیر شخصیتم. من سعی کردم بچه بازی درنیارم. اول از همه باور داشتم که احساسی وجود نداره و مسئله یه سوتفاهمه. و دوم اینکه تا تونستم از اون شخص دوری کردم (البته تو مورد دوم گاهی ناپخته رفتار کردم و نتونست ...
ادامه مطلبما را در سایت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : sophiya1401 بازدید : 85 تاريخ : چهارشنبه 7 دی 1401 ساعت: 12:16